جلال الدین محمد بلخی(۵۸۶-۶۵۲)

جلال الدین محمد بلخی(۵۸۶-۶۵۲)

نگاشتن پیرامون حال و احوال مولانا و اثر جاودانه اش مثنوی معنوی ، با وجود یادگارهای با ارزشی از استادان این حرفه و فن ، دو منظر دارد ، در اولین گام این گونه است که با حضور این گوهران با ارزش ،دیگر پرداختن به حضرت مولانا شاید اقدامی عبث و بیهوده است ، دیگر بالاتر از " سرنی " و " شرح احوال مولانا " چه پرداختنی می تواند باشد ؟ به هر حال بزرگان ما ، از دکتر عبدالحسین زرین کوب و حمدالله مستوفی گرفته تا استاد قلم بدیع الزمان خان فروزانفر ، دکتر محمد استعلامی که عمرش دراز باد ، به قرن های دورتر رفته و مناقب العارفینِ افلاکی ، همگی به این شیخ بزرگ پرداخته اند . 

پنجشنبه 5 مهر 1397 ساعت 18:30
مهندس اردوان سیف بهزاد (تنظیم و گردآوری)
گردآورنده:مهندس اردوان سیف بهزاد
 
 
مقدمه


نام : جلال‌الدین محمد بلخی

زادروز : پانزدهم مهر سال پانصد و هشتاد و شش شمسی

زادگاه : بلخ (ایران قدیم ) - افغانستان امروزی

درگذشت : یکشنبه ۲۷ آذر سال ۶۵۴ شمسی ( قونیه )

آرامگاه : قونیه (Konya)- ترکیه

کسوت : شاعر ( مثنوی ،رباعی ،غزل، نثر) و عارف 

اثر : مثنوی معنوی - فیه ما فیه - مجالس سبعه - مجموعه مقالات - دیوان شمس

تخلص : خمٌش ، مولانا ، مولوی

والدین : بهاءولد ( پدر ) - مومنه خاتون ( مادر )

همسر : گوهر خاتون - کرا خاتون 

فرزند : بهاءالدین (سلطان ولد) و علاءالدین محمد ( حاصل ازدواج با گوهر خاتون) ملکه خاتون و امیر علیم چلبی ( حاصل ازدواج با کراخاتون)، کیمیا خاتون ( نادختری و حاصل ازدواج اول کراخاتون) ، شمس الدین ( ناپسری و حاصل از ازدواج اول کرا خاتون )

عصر : خوارزمشاهیان 

رخدادها : حمله مغول به ایران



نگاشتن پیرامون حال و احوال مولانا و اثر جاودانه اش مثنوی معنوی ، با وجود یادگارهای با ارزشی از استادان این حرفه و فن ، دو منظر دارد ، در اولین گام این گونه است که با حضور این گوهران با ارزش ،دیگر پرداختن به حضرت مولانا شاید اقدامی عبث و بیهوده است ، دیگر بالاتر از " سرنی " و " شرح احوال مولانا " چه پرداختنی می تواند باشد ؟ به هر حال بزرگان ما ، از دکتر عبدالحسین زرین کوب و حمدالله مستوفی گرفته تا استاد قلم بدیع الزمان خان فروزانفر ، دکتر محمد استعلامی که عمرش دراز باد ، به قرن های دورتر رفته و مناقب العارفینِ افلاکی ، همگی به این شیخ بزرگ پرداخته اند . 
اما از نگاه دیگر ، پرسش این است که چند تن از هم نسلان ما تمامی این منابع را مطالعه کرده و در دست دارند. به هرحال نوشته ها در مورد این شیخ بزرگ فراوان است و هرچه بنویسیم کم گفته ایم . دکتر محمد استعلامی در کتاب خود این گونه بیان می کند :

" با شما که این کتاب را باز می کنید و می خوانید ، حرف هایی دارم که دلم می خواهد پیش از خواندن مثنوی ، آن ها را خوانده باشید . شما هر که باشید ، با هر زمینه ذهنی از مولانا و عرفان و ادب ایران ، هر جا و هر ملیتی ، از سال ها پیش من به یادتان بوده ام و در فراهم کردن این متن و توضیحات و ضمائم مثنوی ، به نیاز شما اندیشیده ام . . . "







بهار زندگانی و کوچ اجباری


مولانا روز پانزدهم مهر ماه سال پانصد و هشتاد و شش شمسی در بلخ چشم به جهان گشود . بهاء الدین محمد ، پدر وی از واعظان سرشناس شهر خود بود . بهاء ولد سخنان خود را با اندیشه ها و کلمات صوفیان می آمیخت و مجالس او از گرمی و استقبال خاصی روبرو بود و در روایت ها آمده که لقب "سلطان العلما" را پیامبر در خواب به بهاء ولد اعطا کرده که البته مقام علمی و معنوی وی تا این حد جلوه نداشته و مناقب نویسان با حرمتی مناسبِ مراتب مولانا سخن گفته اند و بسیاری از معلومات و روایات را چنان که در مشرق زمین همیشه پیش می آید ، با عواطف و احساسات رنگین تر ساخته اند .
همزمان با ولادت مولانا ، جامعه ایرانی تمدنی داشت با شهرهای آبادی چون نیشابور ، با مدرسه های نظامیه ، کتابخانه ها و مؤسسات شهری ، با راه های کاروانی و چاپارخانه ها و کاروانسراها و . . . از سوی دیگر در قلب آسیا نیز قبایل مغول نظمی و سامانی یافته بودند و همبستگی شان به آن ها قدرتی داده بود که همسایگان می بایست با آنها بی احتیاط نباشند . اگر پای انتقام مغولان به میان میامد ، وحشیانه ترین رفتار از آنها دیده میشد و شهر را چنان ویران می کردند که بر خرابه هایش گندم بپاشند و زراعت کنند . در آن روزها که جام بلورین خوارزمشاهیان از شراب غرور و جهالت لبریز بود ، در آن سوی خاک ایران کارِ حکومت بغداد نیز به فسادی بیش از حد کشیده شده بود و میان این دو ، ارتباط خوبی نبود که در برابر یک فاجعه احتمالی ، آنان را پیوند دهد. نظام سیاسی و اقتصادی در حال گسیختن بود و در ولایات ایران نیز حکومت های کوچکی با ظاهر مستقل و غالباً بیمناک از یکدیگر، فرمان می راندند و دو مرکز خوارزم و عراق ، هیچ یک قادر نبودند که به این بی سامانی سامان دهند .
و سرانجام محمد خوارزمشاه و کارگزارانش بهانه به دست مغولها داده و با قتل عام بازرگانان مغول ، زمینه حمله آن ها را فراهم ساختند و خود به جزیره آبسکون گریخته و پایداری فرزندش جلال الدین نیز دیگر فایده ای نداشت و شهرها یکی پس از دیگری ویران گشت و بسیاری از بزرگان ایران زمین با تیغ مغولها کشته شدند و آنها که نیمه جانی به در بردند ، کوچ کردند بی آنکه در آغاز بدانند به کجا میروند ؟ مولانا و پدرش پیش از رسیدن فاجعه از خراسان رفته بودند . 
مبدا کوچ ها بیش از هر ولایت دیگر ، خراسان بود و پس از آن عراق ، اما مقصد ها بسته به این بود که چه پیش آید ، گروهی احتمالا با سپاه جلال الدین خوارزمشاه ، گروهی دیگر به دلیل روابط قرون پیش با سرزمین هند ، گروهی دیگر به سمت شیراز و جمعی از زبدگان و برگزیدگان ادب و عرفان نیز به عراق و شام سفر کردند و در پایان سفر درگاه سلجوقیان روم را پناهی امن دیده و رخت به آن دیار کشیدند که پیش از آنها بهاءالدین ولد و مولانا هم در آنجا قراری یافته بودند . روم و آسیای صغیر ( آناتولی امروزی) مأمن بسیاری از بزرگان ادب و عرفان همانند بهاء ولد ، مولانا ، نجم الدین رازی ، برهان الدین محقق ترمذی ، فخرالدین عراقی و . . . بود .

در کتاب با ارزش سر نی اثر عبدالحسین خان زرین کوب ، اشاره گشته که بهاء ولد از چند سال پیش از مهاجرت ، به ظاهر در بلخ نمی زیست و در شهرهای دیگر خراسان ، وخش ، تِرمذ و سمرقند ، اقامت های کوتاه داشته و زمانی که محمد خوارزمشاه به جنگ سلطان عثمان ، فرمانروای سمرقند ( داماد خود )رفت و آن شهر را تسخیر و غارت کرد ، خانواده بهاء ولد در سمرقند می زیست و مولانا پنج سال بیش نداشت .[۱]
بنابراین آغاز مسافرت های طولانی مولانا و پدر از سال ۶۱۶ و ۶۱۷ ، همزمان با گسترش یورش های مغولان آغاز گشت ، بهاءولد و مولانا رهسپار زیارت کعبه بودند و زمانی که به نیشابور رسیدند خبر از سقوط بلخ گرفتند . در نیشابور ، عروس شهر های خراسان ، در بازار عطاران ، پیری فرزانه در کنجی از داروخانه خود ، در آن بحبوحه هنوز می سرود و می نوشت . شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری ، که مهاجرت های فرزانگان و عارفان بیش از همه او را چشم به راه مسافران صاحب دل ساخته بود . در آن روزهایی که مولانا سیزده سال بیش نداشت ، بنا به روایات که درست بودن یا نبودن آن بر هیچ کس روشن نیست و سلطان ولد فرزند مولاناو افلاکی در مناقب العارفین که نخستین گویندگان سرگذشت مولانا بودند نیز سخنی از دیدار میان مولانا و عطار نیشابوری نرانده اند ، اما بحثی هست که این گونه بازگو می کند و روایتی از دولتشاه سمرقندی است که مطابق نظر دکتر محمد استعلامی مولوی شناس بزرگ ، باید درست باشد و آن این است که عطار نیشابوری از ورود بهاء ولد به نیشابور آگاهی یافته و دیدار او را پذیرا گشته و شیفته ادراک و هوشیاری نوجوان داستان ما یعنی مولانا گشته و خبر از آتش انداختن وی بر دل سوختگان عالم داده است . 
ازنیشابور به قصد کعبه ، میانه راه به بغداد و پس از توقفی کوتاه عازم حجاز شدند و از آنجا به شام رسیدند . اینکه در این میان در کجا و چند روز اقامت داشتند نیز آمار دقیقی در دست نیست ، اما از شهری می توان سخن راند که مدفن مادر مولانا ، مومنه خاتون ، شهر همسر مولانا گوهر خاتون [۲] و محل تولد فرزند مولانا سلطان ولد می باشد[۳]. شهر لارنده یا قرامان فعلی [۴] واقع در جنوب مرکزی ترکیه امروزی می باشد . به هر حال از این سفرها گزارش دقیقی در دست نیست و خود سلطان ولد در ولد نامه نیز به این جزئیات نپرداخته و آنچه روشن است ، پیمودن مسیر طولانی مولانا و پدر و گذشتن از بغداد و حجاز و شام و رسیدن به قونیه می باشد .



 




آغاز فصل جدید زندگی ، فصل عاشقی و پختگی


بهاءولد ،سال ۶۱۰ شمسی ، در قونیه چشم از جهان فروبست و پس از آن که جسم پیر را با حرمت بسیار به خاک سپردند ، سخن از جانشینی وی به پیش آمد و بی تردید نگاه ها به سمت مولانا بود .
مولانا ، جوانی بیست و چهار ساله ، تجربه یافته و آگاه ، بر کرسی تدریس و جایگاه پدر تکیه زد . وی با اینکه در مکتب پدر ، سخن عشق را شنیده بود ولی باز یک مدرس بود و از اسرار اهل معنا به شیوه عارفانِ عاشق سخن نمی گفت ، ولیکن در پس این سیمای فقیهانه به قول دکتر محمد استعلامی ، کسی دیگر در خروش و غوغا بود و این پری روی، به ضرورت تاب مستوری آورده بود تا برهان الدین محقق ترمذی از راه برسد و روزنی بر او بگشاید .

پخته گرد و از تغیر دور شو رو چو برهان محقق نور شو

چون ز خود رستی همه برهان شدی چونک بنده نیست شد سلطان شدی

سید برهان الدین محقق ، از سادات شهر ترمذ خراسان ، در بلخ شاگرد بهاءولد بود ، وی به سرعت مراتب کمال را پیمود و چندی پیش از مهاجرت بهاءولد ، به گوشه انزوای خود در ترمذ بازگشته بود . چون شنید پیر در قونیه ماندگار شده ، با شوق دیداری که در دل داشت بی درنگ رهسپار روم شد و ولیکن یک سال پس از درگذشت بهاءولد به قونیه رسید . [۵]
زمان کودکی مولانا ، پدرش برخی از وظایف تعلیم را به برهان می سپرد و هنگامی که برهان به قونیه رسید ، مولانا در لارنده به سر می برد( شاید در سفری انزوایی و کوتاه به جهت فراغت ذهن بسر می برده) و نامه ها و پیام های برهان الدین مولانا را به قونیه بازگرداند . برهان آن کودک هوشیار محبوب را ، مردی آگاه و فرزانه یافت و مجذوب شخصیت وی شد و به روایت افلاکی بر پای او بوسه زد . [۶]
برهان دانسته هایی را که از استاد خود آموخته بود با مولانا در میان گذاشت و به وی توصیه کرد که چند سالی در شام به معلومات خود بیافزاید و او را به حلب فرستاد و تا قیصریه با وی همسفر شد و سالیان دراز از دور و نزدیک یار و رهنمای مولانا بود . معلومات وسیع فقهی و دینی مولانا که از آن ها در مثنوی بهره جسته نیز احتمال زیاد در همین سال هایی که در حلب و دمشق اقامت داشته به دست آمده است . در آن دوران مدرسه های بزرگ اسلامی در این دو شهر دایر بود و سرشناس ترین فقیهان حنفی در آن اقامت داشتند .
پس از بازگشت مولانا به قونیه و استقبال پرشور فقیهان و متشرعان و اهل باطن ، قدمی دیگر می بایست تا به دانش اندوخته اش پیوند بخورد که در هیچ مدرسه ای نمی آموزند .

مرد نحوی را از آن در دوختیم
تا شما را نحو محو آموختیم
فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف
در کم آمد یابی ای یار شگرف

مولانا با توصیه برهان ، به سکوت و خلوت نشینی طولانی نشست و پس از سه چله، دلش آرام گرفت و رعونت و خودبینی را از خود زدود و آماده مرشدیِ رهروان خود گشت . " سید سِردان " برهان الدین محقق ، که گویی سِری را که می دانسته به مولانا انتقال داده ، سبکبال به قیصریه بازگشت و یک سال پس از آن به سال ۵۹۶ شمسی ستاره زندگانیش خاموش گشت . معارف برهان محقق تنها یادگارهای به جا مانده از برهان محقق است که مولانا پس از یافتن نوشته های او در حجره اش با خود به قونیه آورد .

از هرچه بگذریم ، زمانی که به نام مولانای بزرگ اشاره می شود ، علاوه بر منش ، درویشی و بزرگی وی ، نا خودآگاه نام شمس تبریزی از اذهان ما می گذرد. عارفی که همچون آتش زنه، چنان شعله ای در وجود مولانا افروخت که از مولانا شراره ای ماند که بر سر کوی و برزن می رقصید و نور می افشاند ، مردی که تا سی هشت سالگی گِرد شاعری نمی گشت ، یکباره سرشار از شعر ناب شد و دست افشاندن و چرخ زدن و سماع عاشقان را راه وصول به حقیقت یافت .

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

شمس تبریزی به سال ۶۴۲ قمری ، دوشنبه بیست و ششم جمادی الثانی در قونیه طلوع کرد . مردی بلند بالا ، با چهره ای استخوانی و نگاهی پرخشم و دلسوز ، غمگین ، رنج کشیده و به تقریب شصت ساله [۷]

"کسی می خواستم از جنس خود ، که او را قبله سازم و روی بدو آرم ، که از خود ملول شده بودم. "

شمس در دیار خود پیران طریقت را دیده بود ، عارفانی چون ابوبکر سله باف تبریزی و رکن الدین سجاسی وی را ارشاد کرده بودند ، اما به جویایی گستردۀ روح او پاسخ نداده بودند و وی در جستجوی " کسی " دیگر عازم سفر بود . [۸]
در کتاب خط سوم وی این گونه شرح احوال وی آمده ، که از تبریز به بغداد و از آن جا به دمشق سفر کرد ، ابن العربی [۹] را دید و با او بحث هایی داشت ، باز قرار نگرفت ، شهر به شهر در جستجوی کسی بود که شاید خود او هم درست نمی دانست ، در ارزروم (Erzurum) ترکیه امروزی ،مکتب خانه ای باز کرد ، در آنجا هم ماندگار نشد و چون فرزانگانِ آوارۀ دیگری چون بهاء ولد و مولانا و نجم الدین رازی که از بی سامانی خود کوچ کرده بودند ، شمس هم سر از قونیه در آورد .
روزی که شمس به قونیه رسید ، نمی دانست که آیا در این شهر گمشدۀ خود را خواهد یافت ،دیری در خاموشی ماند و چهره خود را نشان نداد ، در بازار شکر فروشان حجره ای گرفت و جامۀ بازرگانی بر تن کرد و به قول خود مولانا : "دانه پنهان کن ، به کلی دام شو." و مشخص نیست چه مقدار گذشت تا مولانا را دید .

روایت های بسیاری از اولین دیدار این دو عارف در دست است که به دلیل نا هماهنگی جزئیات و احتمالاً خیال پردازی راویان ، به ناچار خطوط مشترک این روایات را که به زحمت دکتر محمد استعلامی نقل شده بیان می کنیم ، بدین گونه که شمس به وجود مولانا آگاه شده و در انتظار فرصتی برای روبرو شدن با وی می گشته که اگر وی را مانند مدرسان دیگر خشک و قشری بیابد ، بر او بتازد ، اما در همان دیدار نخستین ، مولانا شمس را مسحور شخصیت خود کرده و شمس مولانا را .
دکتر استعلامی ، مولوی شناس بزرگ معتقد است روایاتی که نخستین دیدار این دو را به شهر دمشق برده بی اساس است و روایت پردازان از غزل های شمس که در آن مولانا با اشتیاق از دمشق سخن گفته ، پنداشته اند که ارتباط معنوی در دمشق آغاز گردیده .
در هر حال این روایات و داستان ها را رها کنیم و از این پس زندگانی مولانا که موجب شعله ور شدن وی گردیده را ادامه دهیم.
کشش و جاذبه از سوی هر دو نفر بود ، به گونه ای که در را بروی خود بستند و معلوم نیست چه مدت زمان با یکدیگر خلوت کرده و آنچه را که در مدرسه نمی توانستن گفتن ، با هم در میان نهادند و دیدند که راهشان از هم جدا نیست .و این راه در انتها به خانه معشوق می رسد. با این تفاسیر درس و بحث و دیدار مولانا با شاگردان مختل گردید و وی از کرسی تدریس و سجاده پیشنمازی برخاست. جمعی از مدرسان علوم شرعی که درس آنها در مقایسه با مولانا جلوه ای نداشت ، فرصتی یافتند و به فریاد آمدند ، مریدان و شاگردانی که مولای خود را از دست داده بودند با آن فریاد پیوستند و بدین سان شمس شهری را به آشوب کشید! اما شمس ماجراجوی بد اندیشی نبود که به نام خدا و دین همه چیز را ویران کند و وجدانش او را نیازارد و آسان نبود که مرادی محبوب را از مریدانش جدا کند و ازین رو شمس پس از شانزده ماه اقامت در قونیه ، شهر را رها کرد و بی خبراز آنجا رفت .
مولانا از عزم سفر شمس باخبر بود و هرچه در آن روزهای شیفتگی در توانش بود، کوشید تا وی را از سفر باز دارد و هر چه کرد بیهوده بود و وی ناگهان رفت . خود نیز هم شاید نمی دانست که عزم کجا کرده است و کدامین سو خواهد رفت ؟ از تمام وجود مولانا غزل های شور انگیز جوشیدن گرفت و دیگر شمس در قونیه نبود که وی را در خلوت بنشاند ، یاران صاحب دل به سماع مولانا پیوسته و در یاد شمس با او همدم شدند و مجلس تازه ای پدید آمد که در آن مفتی عشق همه را به ساز و سماع فرا می خواند .
جستجوی شمس دیری بی حاصل ماند و مولانا نمی دانست که در کجا او را خواهد یافت. می توان گفت که شمس نیز ،هرکجا بود دلش در قونیه بود و تنها شهری که در آن کسی شمس را شناخته بود و دردش را درک کرده بود .
سرانجام به مولانا مژده دادند که شمس تبریزی در شام است و ولیکن پیام ها و نامه های مولانا شمس را به قونیه باز نیاورد. مولانا سلطان ولد ، فرزند خویش را به دمشق فرستاد و مدتی وی در آن جا ماند و سرانجام با شمس به قونیه بازگشت و ظاهراً این مسیر طولانی را به میل شمس پیاده پیمودند . [۱۰]
این بار مریدان ، نخست به حرمت مولانا ، شمس را به گرمی پذیرا گشته اما هر چه که گذشت خود نیز مجذوب وی گشتند و پذیرفتند در خلوت مولانا و شمس و در فاصله ای که میان آن ها و مولانا پدید می آید حکمتی باشد . خلاصه اینکه شمس به اقامت در قونیه دل داد و در خانه مولانا با نادختری وی به نام کیمیا پیوند همسری بست و اندک سامانی گرفت ( که خود نظریه ها و داستان های جداگانه دارد که در آینده بدان می پردازیم .). [۱۱]
دیری نگذشت که کینۀ شمس در دلها زنده شد و ساده دلان نمی پذیرفتند که مولای آنها را ، مردی دیوانه کرده و در کوچه بازار برقصاند . کسانی را به خانۀ مولانا فرستادند تا سوالاتی بپرسند که رسوایش کنند . با این حال دیری خلوت مولانا را دوام بخشید و سخت گرفت و باز مریدان را از دیدار او محروم کرد . کینه ها زبانه کشید و زبانه ها بالاتر گرفت و این بار شمار بیشتری از دوستان و دشمنان ریختن خون شمس را روا دانستند .
پایان زندگی شمس نیز چون آغاز آن و تمام آن پر از ابهام است ، اینکه آیا او را کشتند ؟ از قونیه رفت و این بار از کجا سر درآورد ؟ مشخص نیست و آن چه در دست است به قول سلطان ولد : " ناگهان گم شد از میان همه " و به گفته دکتر محمد استعلامی هر روایتی جز این را با تردید باید خواند و حتی درباره مدفن منسوب به شمس در کنار مولانا نیز با قطع و یقین نمی توان سخن گفت. همانطور که وجود مدفن شمس در خوی و تبریز هم جای حرف دارد . آن چه از شاهد حاضر ماجرا می شنویم همین است که شمس در سال ۶۴۵ هجری و ۱۲۴۷ میلادی در پی دومین آشوب ناپدید گشت و کمتر می توان به کشته شدن وی باور کرد زیرا پس از آن مولانا بار دیگر به جستجوی او برخاست و خود به دمشق سفر کرد . [۱۲]
غیبت دوم شمس ، مولانا را به گونه ای برآشفت که جز غزل گفتن و سماع به کاری دیگر نمی پرداخت ، همین موضوع موجب خشم بزرگان و فتوی آن ها بر تحریم سماع گشت ، کار تا جایی پیش رفت که شکایت به قاضی سراج الدین ارموی بردند و او بدین گونه داوری کرد : 
مولانا مؤید من عندالله است و با وی کاری نمی توان کرد [۱۳]
همانگونه که پیش تر اشاره گشت ، این بار مولانا خود رهسپار دمشق شد ، چندی در آنجا ماند و همزمان مریدان بسیاری به او گرویدند و مجلس ارشاد و سماعش آوازه ای یافت و باز در دمشق گروهی شگفت زده او را چنان نگاه می کردند که گویی جنونی سخت او را از راه خدا به در برده و دل ها برایش می سوزاندند و به هر حال این بار جستجوی شمس بی نتیجه ماند . روایت است که مولانا باز هم راه دمشق در پیش گرفت و باز هم بی نتیجه ماند .



 




غیبت شمس و آفرینش مثنوی و غروب خورشید زندگی


دو سال از غیبت شمس گذشته بود و مولانا نیز دست از جستجو کشید و تصمیم گرفت که شمس را در خود بیابد و جلوه های این شمسِ مولانا شده را بر مریدان بیافشاند . مریدان باز به سوی او آمدند و این بار ارشاد و تقریر مولانا خانقاهی گشت ، به رقص و سماع در آمیخت و تا پایان عمر او این شیوه دوام داشت . مولانا همیشه در میان مریدان نبود و خلوت های آفریننده خود را گرامی می داشت و دور از ازدحام جماعت ، گویا ذهن خود را بر فیضان بیشتر آماده می کرد و برای چنین فراغتی ، شخصی را به عنوان کارگزار انتخاب می کرد تا زمان خلوت وی پاسخگوی یاران باشد .
صلاح الدین زرین کوب و حسام الدین چلپی، هر دو از مریدانی بودند که پس از شمس کارگزار مولانا گشتند . در همان سال ها فاطمه دختر صلاح الدین نیز به همسری سلطان ولد در آمد ، مولانا عروس خود را نیز به شاگردی پذیرفت .
صلاح الدین ۱۰ سال کارگزار مولانا بود و به دنبال یک بیماری دیر پا دیده فرو بست و پیش از مرگ به مولانا گفته بود که مرگ او شیون ندارد، زیرا آزادی روح است و جنازه اش را با ساز و سماع ، بر دوش مریدان صمیمی مولانا به آرامگاه بهاء ولد بردند .
مرگ وی مدتی مولانا را در اندوه فرو برد و این بار البته فراق بسیار سبک تر از هجران شمس بود . اول اینکه مولانا دوازده سال پیرتر و پخته تر شده بود و دوم اینکه صلاح الدین همانند شمس به هستی مولانا نیامیخته بود .
پس از صلاح الدین ، حسام االدین چلپی ، زادۀ قونیه ، با نیاکانی از ارومیه که از پیش کسوتان مکتب فتوت بودند ، به عنوان کارگزار مولانا انتخاب شد . وی در آن دوره ای که مولانا با شمس تبریز شور و حالی داشت ، به مکتب مولانا رسیده بود و ارادت و دلبستگی حسام الدین به مولانا ، در مثنوی نیز بازتاب دارد و از کلام مولانا می توان دریافت که یکدلی و ادراک حسام الدین در میان مریدان یک استثنا بوده است .
جدا از ارزش و تاثیر وی در کار با مریدان و خانقاه مولانا ، نقش وی در آفرینش مثنوی ستودنی است . کلیه منابعی که در دست است ، همه اجماع نظر و گزارش می دهند که حسام الدین چلپی پیشنهاد دهنده و پی گیر سرودن مثنوی است . 
شبی در خلوت با مولاناحسام الدین پیشنهاد اثری شبیه به الهی نامه سنایی را به مولانا داد و طبق روایت ، همان دم مولانا از گوشه دستارش کاغذی بیرون کشید و نی نامه را در هجده بیت سرود و بدین سان آغاز کرد این آتش زدن بر روح من و شما و جهانیان را . 

آفرینش مثنوی [۱۴]، چندی پس از درگذشت صلاح الدین آغاز گشت و حدود ده سال به طول انجامید و گویا در روند سرودن آن نیز به دلیل در گذشت همسر حسام الدین و بیماری خود او دو سال وقفه افتاده بود . مولانا در غیبت حسام الدین به حال نمی آمد و از سرآغاز دفتر دوم مولانا می توان در یافت که چه نقش بسزایی در تراوش معانی از روح مولانا داشته است . دفترهای دوم تا ششم مثنوی نیز حدود شش سال به دست حسام الدین و یاران دیگر تدوین و ثبت گردید و نسخه ای که امروزه بر مزار مولاناست پنج سال پس از فوت وی از روی یکی از دستنویس های مورد تأیید وی ، تحریر و بازنویسی شده است .
گویا چهار پنج سال آخر عمر مولانا ، بیشتر در خلوت و خاموشی بوده و به ارشاد و سخن سرایی منظم نمی پرداخته ، آخرین شب ، مولانا در تب سوزان می سوخت و بیم مرگ در چهره وی دیده نمی شد و غزل می خواند و شادمان بود و یاران را از غم خوردن و بی تابی بازمی داشت : 
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شب گرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

و نوشته اند که این آخرین سروده مولاناست و در همان شب به جهت تسکین سلطان ولد می خوانده است . روز یکشنبه ۲۷ آذر سال ۶۵۴ شمسی، هنگامی که روز به پایان رسید ، دو آفتاب در قونیه فرونشست . جسم دردمند و سوزان مولانا سرد شد ، بی آنکه مرگِ جسم ، او را بمیراند و امروز پس از هفتصد سال اینگونه با من و شما و در دل های ما زنده است . 
سخن پیرامون مولانا آن قدر هست که باید سال ها نوشت ، کتابها ، مقاله ها و سخن ها نیز هست ، در اینجا سعی بر آن شد که به کمک کتاب های حاضر و منابع غنی موجود ، فقط به خلاصه ای از زندگی پیر طریقت پرداخته و سخن های دیگر را به بخش مقاله های سایت هنر نامه امروز و استادان مولوی شناس خود بسپاریم .



پانویس
[۱]- فیهِ مافیهِ ، مولانا جلال‌الدین محمد بلخی
[۲] و [۱۱]- سرنی ، دکتر عبدالحسین زرین کوب
[۳]- لغتنامه دهخدا
[۴]- کارامان - Karaman
[۵]و[۶]و[۸]و[۱۳]- تحقیق احوال و زندگانی مولانا ، دکتر بدیع الزمان فروزانفر
[۷]- تحقیق احوال و زندگانی مولانا ، خط سوم ، مثنوی به تصحیح دکتر محمد استعلامی
[۹]- محمّد بن علی بن محمّد بن احمد بن عبدالله بن حاتم طائی معروف به محیی‌الدین ابن عربی
[۱۰]- خط سوم و شرح احوال مولانا
[۱۲]- مثنوی به تصحیح دکتر محمد استعلامی
[۱۴]- کهن ترین نسخه ای که از مثنوی در دست است به سال ۶۶۸ هجری و سال ۱۲۶۹ باز می گردد .

ثبت نظر

ارسال